اون روز تو کتابخونه ی دانشگاه اتفاقی عسل رو دیدم.دختر خاله اش فوت شده بود و تا دیدمش پریدم بغلش کردم و بهش تسلیت بگم و همدردی کنم.
همیشه ام با این دختر تعارف تیکه پاره میکردیم.
گوشی تو جیب مانتوم بود و هنذفیریم در اومده بود و اهنگ احمدوند شروع کرد خوندن خیلی بهت علاقه دارم سر اینکه صاف و ساده اومدی گفتی میخوامت بی کلاس و بی اراده.
چون گوشی قفل نشده بود:/
یهو دیدم عسل چشماش گرد شده.برگشتم سمت مژگان گفتم اهنگو قطع کن این چیه گذاشتی.گفت وا از من نیست.مسئول کتابخونه ام اومد گفت کی اهنگ گذاشته قطع کنه.
منم داشتم میگفتم واقعا که ملت بی فرهنگن و این صدا چیه
یهو دست بردم به گوشیم دیدم صدا از گوشی خودم بوده :|
خیلی اون روز سعی داشتم عسل رو دلداری بدم ولی خیلی ضایع شدم و صحنه رو ترک کردم:/
صلاح این بود من برم تا روی اعصاب عسل نباشم -____-
مژگانم تا خود مسیری که باهم برمیگشتیم هرهر بهم میخندید :/
این داستان از حدودا 5سال پیشه :)